شماره ٥٠١: آب حيوان من نهان در ظلمت شب ديده ام

آب حيوان من نهان در ظلمت شب ديده ام
نور بيداري همين در چشم کوکب ديده ام
گر بگويم خواب شيرين تلخ بر مردم شود
آنقدر فيضي که من در پرده شب ديده ام
لب که عقد اوست در افواه مردم سي و دو
در درون حقه اش سي ودو کوکب ديده ام
من که نتوانم سفيدي از سياهي فرق کرد
شيشه گردون پر از جهل مرکب ديده ام
در گره چيزي ندارند اين هوسناکان پوچ
رشته اميدها را رشته تب ديده ام
پاي لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سيميني که من در سيب غبغب ديده ام
جمله افاق جهان راقطع با سر کرده ام
تا چو ماه از مهر جام خود لبالب ديده ام
مهرتابان چون چراغ روز باشد پيش او
آفتابي را که من در پرده شب ديده ام
جاي آرام و قرار از کوته انديشان شده است
ورنه من روي زمين را پشت مرکب ديده ام
چون به تلخي نگذرانم روزگار خويش را
من که نوش خلق را در نيش عقرب ديده ام
به که مهر خامشي بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود در عرض مطلب ديده ام