شماره ٥٠٠: گاه گاه از ديده عبرت با دنيا ديده ام

گاه گاه از ديده عبرت با دنيا ديده ام
کي به اين هنگامه از بهر تماشا ديده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوي عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسيحاديده ام
پيش چشم من سواد شهر خون مرده اي است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا ديده ام
تيغ اگر از آسمان بر فرق من باريده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا ديده ام
درته پيراهن هستي نگنجم چون حباب
قطره نا چيز خود را تا به دريا ديده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زير پا
روي گرمي تا ازان خورشيد سيما ديده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانيهاي من
ديده نرمي که من از کارفرما ديده ام
نشاه صهباي عشرت را نمي دانم که چيست
خوشه اي از دور در دست ثريا ديده ام
نيست صائب هيچ کس در خرده بيني همچو من
صد سواد اعظم از خال سويدا ديده ام