شماره ٤٩٩: اشک را در پرده هاي چشم تر پيچيده ام

اشک را در پرده هاي چشم تر پيچيده ام
ساده لوحي بين که در کاغذ شرر پيچيده ام
من نه آن نخلم که ننگ بي بري بارآورم
سر ز بيم سنگ طفلان از ثمر پيچيده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بي جانم اما بر گهر پيچيده ام
خود نمايي شيوه من نيست چون طفل سرشک
دود آهم در زواياي جگر پيچيده ام
نيستم چون کعبه در بند لباس عاريت
بيد مجنونم که موي خود به سر پيچيده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پاي پرخاري که در دامان تر پيچيده ام
گر کشند از سينه ام پيکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقيق خبر پيچيده ام
از غرور بي نيازي بارها بال هما
بر سر من سايه افکنده است و سر پيچيده ام
شبنمم صائب ولي از قوت بازوي عشق
پنجه خورشيد را بر يکدگر پيچيده ام