شماره ٤٩٨: اين منم در دست زلف يار را پيچيده ام

اين منم در دست زلف يار را پيچيده ام
در سخن آن شکرين گفتار را پيچيده ام
تن به خوي آتشين لاله رويان داده ام
در حرير شعله اين طومار را پيچيده ام
سر اگر خواهند ازمن بي تامل مي دهم
بهر وا کردن من اين دستار را پيچيده ام
عاجزم در باز کردنهاي آن بند قبا
من که قفل صد در گلزار را پيچيده ام
چون نفس صائب نيايد سرمه آلود از جگر
کم عنان آه آتشبار را پيچيده ام