شماره ٤٩٧: تا نظر از عارض گلفام او پوشيده ام

تا نظر از عارض گلفام او پوشيده ام
خار درچشمم اگر روي فراغت ديده ام
در بهم پيچيدن زلف درازش عاجزم
من که طومار دو عالم را بهم پيچيده ام
سالها در پرده دل خون خود را خورده ام
تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده ام
من که شمع محفل قربم درين وحشت سرا
کافرم گر پيش پاي خويشتن را ديده ام
در دهان آتش سوزان به جرات مي روم
جامه فتحي ز نقش بوريا پوشيده ام
باد مي سنجم کنون و شکرطالع مي کنم
در ترازويي که گوهر بارها سنجيده ام
مي توان چون آب خواندن از بياض چشم من
نامه او راز بس بر چشم تر ماليده ام
کوه در دامن نگنجد در فضاي لامکان
زير گردون حيرتي دارم که چون گنجيده ام
جبهه من غوطه در گرد کدورت خورده است
غير پندارد که صندل بر جبين ماليده ام
در بيابان طلب در اولين گامم هنوز
من که چون خورشيد بر گرد جهان گرديده ام
کي پريشان مي کند خواب اجل صائب مرا
من که در بيداري اين خواب پريشان ديده ام