شماره ٤٩٦: تا شده است از دوربيني عاقبت بين ديده ام

تا شده است از دوربيني عاقبت بين ديده ام
در ترازوي قيامت خويش را سنجيده ام
منت دست نوازش مي کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بي تميزي ديده ام
کي نظر بندم به صحرا مي کند چشم غزال
اين نوازشها که من از سنگ طفلان ديده ام
مي کند در پيش پا ديدن نگاهم کوتهي
بس که از شرم غدار او نظر دزديده ام
بوده ذوق پاره گرديدن گريبانگير من
جامه اي چون کعبه در سالي اگر پوشيده ام
برزمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستي را بهم پيچيده ام
زينهار از کامجويي دست خود کوتاه دار
کز گل ناچيده من صد دامن گل چيده ام
کرده ام از بهر کاهش خويش را گرد آوري
چون مه نو ز التفات مهر اگر باليده ام
مد احسان مي شمارم پيچ و تاب ماررا
چين ابرويي که من از اهل دولت ديده ام
آيه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان ناديدني از بس که صائب ديده ام