شماره ٤٩٥: مدتي چون غنچه در خون جگر پيچيده ام

مدتي چون غنچه در خون جگر پيچيده ام
تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده ام
از سر هر خار صد زخم نمايان خورده ام
تا چو شبنم روشناس اين چمن گرديده ام
خضر دارد داغها بر دل ز استغناي من
روي آب زندگي را برزمين ماليده ام
شعله بي مايه ام با خار و خس در دارو گير
خورده ام صد زخم تايک پيرهن باليده ام
از سر غيرت سپند آتش خود گشته ام
پيش اغيار از جفاي او اگر ناليده ام
زود بر فتراک مي بندد سر خورشيد را
شهسواري راکه من در خانه زين ديده ام
پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان
از گرانجاني همان من بر زمين چسبيده ام
مي کند تيغ زبان شعله را دندانه دار
جامه فتحي که من از بوريا پوشيده ام
تا چو مي صائب کلامم پخته و رنگين شده است
در حريم سينه خم سالها جوشيده ام