شماره ٤٩٢: سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام

سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تيغ مي مالد زبان بر خاک پيش جراتم
پيچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نيست چون خورشيد در طالع مرا آسودگي
ورنه از هر روزني من سر برون آورده ام
ديگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بي نقش از مجموعه عالم خوشم
من همين يک فرد ازين دفتر برون آورده ام
غير سربازي ندارم مدعايي چون حباب
گاه گاهي گر ز دريا سربرون آورده ام
نيست رنگي از عقيق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بي نياز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حيرت سرشار دارد از وصالم بي نصيب
در دل دريا چو ماهي پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قيد زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بيرون در چون حلقه ام
با تو گر از يک گريبان برون آورده ام
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد فرج
قطره اي از دست صد گوهر برون آورده ام