شماره ٤٩٠: از جنون اين عالم بيگانه را گم کرده ام

از جنون اين عالم بيگانه را گم کرده ام
آسمان سيرم زمين خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسي از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل ديوانه را گم کرده ام
چون سليمانم که از کف داده ام تاج و نگين
تا زمستي شيشه و پيمانه را گم کرده ام
از من بي عاقبت آغاز هستي را مپرس
کز گرانخوابي سرافسانه را گم کرده ام
در چنين وقتي که بي پرواز شد زلف سخن
از پريشان خاطريها شانه را گم کرده ام
بس که در يک جا ز غلطاني نمي گيرد قرار
در نظر آن گوهر يکدانه را گم کرده ام
طفل مي گريد چو راه خانه را گم مي کند
چون نگريم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا مي رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام