شماره ٤٨٧: در ته يک پيرهن از يار دور افتاده ام

در ته يک پيرهن از يار دور افتاده ام
آه کز نزديکي بسيار دورافتاده ام
مي کشم خميازه بر آغوش در آغوش يار
همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام
نيست تدبيري بجز دوري ز نزديکي مرا
من که از نزديکي بسيار دورافتاده ام
از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد
چون نگريم من که از دلدار دورافتاده ام
تيشه فرهاد گرديده است هرمو برتنم
تاازان معشوق شيرين کاردورافتاده ام
شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من
تاازان لبهاي شکر بار دورافتاده ام
نيست ممکن بازگشت من به عمر جاودان
اين چنين کز بزم او اين بار دور افتاده ام
پيرکنعان چون به من در گريه همچشمي کند
او ز يوسف من ز يوسف زار دورافتاده ام
چون توانم عمر صرف جستجوي يار کرد
من که از خود بيشتر از يار دور افتاده ام
مي پرد چشمم به خواب نيستي همچون شرار
از تو اي آتشين رخسار دورافتاده ام
گاه مي خندم ز شادي گاه مي گريم ز درد
زان که هم از يارو هم از اغيار دورافتاده ام
کيست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا
مدتي شد کز دل افگار دورافتاده ام