شماره ٤٨٦: در نمود نقشها بي اختيار افتاده ام

در نمود نقشها بي اختيار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ مي لرزم به آب روي خويش
جام لبريزم به دست رعشه دار افتاده ام
نيست دستي بر عنان عمر پيچيدن مرا
سايه سروم به روي جويبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محيط بيکران در چشمه سارافتاده ام
ديده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشاني بيقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
ميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نيلي شده است
تا من از درياي هستي برکنار افتاده ام
هيچ کس حق نمک چون من نمي دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گريه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستي من جامه فانوس نيست
من همان نورم که بيرون زين حصار افتاده ام
خواري و بيقدري گوهر گناه جوهري است
نيست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نيست غير از ساده لوحي خط پاکي درجهان
من چو طفلان درپي نقش و نگار افتاده ام
نيست صائب بي سرانجامي مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولي عاشق قمار افتاده ام