شماره ٤٨٥: روزگاري شد ز چشم اعتبار افتاده ام

روزگاري شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم يارافتاده ام
دست رغبت کس نمي سازد به سوي من دراز
چون گل پژمرده برروي مزارافتاده ام
اختيارم نيست چون گرداب بر سر گشتگي
نبض موجم در تپيدن بيقرار افتاده ام
عقده اي هرگز نکردم باز از کار کسي
در چمن بيکار چون دست چنار افتاده ام
نيستم يک چشم زد ايمن ز آسيب شکست
گوييا آيينه ام در زنگبار افتاده ام
همچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نيست
دور از مژگان ابر نو بهار افتاده ام
من که صائب کاريکرو کرده ام با کاينات
درميان مردم عالم چه کار افتاده ام