شماره ٤٨٣: فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده ام

فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده ام
تخم خال عيب باشد در زمين ساده ام
قطره بي ظرفم اما چون به جوش آيد دلم
مي کند تنگي خم گردون به جوش باده ام
گر چه صحرايي است بر مشت غبارم چشم مور
دربغل دارد فلکها را دل بگشانده ام
هيچ کس را دل نمي سوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام
اختياري نيست سير موجه بيتاب من
سالها شد از بام بلند آسمان افتاده ام
مي زنم در لامکان پر با پريزادان قدس
پشت برديوار جسم از کاهلي ننهاده ام
گردش چشمي که من زان دشمن دين ديده ام
بادبان کشتي مي مي کند سجاده ام
از بزرگان ديدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد يک ديدن ز صد ناديدني آزاده ام
مي شود قفل خموشي غنچه منقار او
گر شود آيينه طوطي ضمير ساده ام
انتظار همرهان صائب عنانگير من است
ورنه من عمري است تا پرواز را آماده ام