شماره ٤٨٢: گر چنين شويد غبار زهد از دل باده ام

گر چنين شويد غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتي مي مي شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از ديدنم
از يتيمي درغريبي چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سير چشمي همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بيجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سير نوبهار
همچو سرواز برگريز نيستي آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتي است پر نقش و نگار
گرچه چون آيينه در ظاهر زمين ساده ام
نيست ناخن گير دلهاي عزيزان ورنه من
ناوک خارا شکافم اين چنين کاستاده ام
زردرويي مي کشم چون ني ز همراهان خويش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام