شماره ٤٨١: از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام

از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام
پيش سيلاب حوادث سد آهن بسته ام
همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من
برشکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام
در دل آهن دم جان بخش را تاثير نيست
بي سبب خود را به عيسي همچو سوزن بسته ام
از سبکباران راه عشق خجلت مي کشم
بر کمر هر چند جاي توشه دامن بسته ام
نيست جزواکردن و پوشيدن چشم از جهان
چون شرر طرفي که من از چشم روشن بسته ام
ظلمت از کاشانه ام چون دود بيرون رفته است
از فروغ عاريت تا چشم روزن بسته ام
ز خم سنگ آسوده سازد مار را از پيچ وتاب
از جوانمردي کمر در خون دشمن بسته ام
دانه اي هرچند صائب بس بود سالي مرا
من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام