شماره ٤٨٠: گر چه از دريا به ظاهر چون گهر بگسسته ام

گر چه از دريا به ظاهر چون گهر بگسسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پيوسته ام
در سرانجام جهان از بي دماغيهاي من
مي توان دانست دل بر جاي ديگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سير زنجير جنون
من که از بند فرنگ عقل بيرون جسته ام
آشنا جويان عالم خويش را گم کرده اند
فارغم از آشنايان تا به خود پيوسته ام
در شکست کشتي من موج خونخواري شده است
هر لب ناني که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باريک من است
درنظر بيقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنايي را ز خود
از دهان شير پندارم مسلم جسته ام
مي شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام