شماره ٤٧٦: عاشق صادق نمي دارد تمناهاي خام

عاشق صادق نمي دارد تمناهاي خام
تخم انجم در زمين صبح مي سوزد تمام
کام و ناکامي درين گلشن هم آغوش همند
بيشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
فسق پيش من زطاعات ريايي بهترست
استخوان صد پيرهن باشد به از مغز حرام
تيرگي بيرون نرفت از دل به علم ظاهري
خانه را روشن نمي سازد چراغ پشت بام
ز انتقام حق کند ايمن عدوي خويش را
مي کشد هرکوته انديشي که از خصم انتقام
مي توان آسان گسستن دامهاي سست را
دل مخور گر کار دنياي تو باشد بي نظام
سالکي کز نور وحدت صيقلي شد ديده اش
مي کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام
عالم روشن به چشم خويش مي سازد سياه
چون عقيق از سادگي هرکس کند تحصيل نام
از گرانسنگي پرستاران مودب مي شوند
سجده پيش بت برهمن مي کند جاي سلام
چشم بد را ناتماميهاست نيل چشم زخم
روي در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
از طوع پيش خسان مگشا لب خواهش که نيست
تا لب گور اين جراحت را اميد التيام
اره با آهن دلي با نخل بارآور نکرد
انچه با عزلت گزينان مي کند سين سلام
نفس چون مطلق عنان گرديد طغيان مي کند
سرکشي بارآورد چون نخل آب بي لجام
مي شود کام سخنورتر ز شعر آبدار
سبز سازد تيغ اگراز آب خود صائب نيام