شماره ٤٧٥: گر تشنه اسراري پيش آر شراب اول

گر تشنه اسراري پيش آر شراب اول
گر گنج خواهي مي گرد خراب اول
ان نقطه خاموشي درحرف نمي گنجد
بر طاق فراموشي بگذار کتاب اول
از ترک هوا آخر با بحر يکي گردند
هر چند هوا جويند مردم چو حباب اول
از لطف بهار آخر درياي گهر گردد
جز دود و بخاري نيست هر چند سحاب اول
تا در پس اين پرده است دل صاف نمي گردد
چون زنده دلان بگذر از پرده خواب اول
از خنده عشق اي دل زنهار مشو ايمن
بستر ز نمک سازند از بهرکباب اول
حاشا که طمع گردد دل سايل
گر عرض دهد بردل تلخي جواب اول
آنان که خبر دارند ار آخر کار خود
شرط است که بگذارند پارا به حساب اول
افسرده تر از پيري است دولت چو کهن گردد
هر چنددل افروزست چون عهد شباب اول
هر چند چمن پيرا درپاس چمن کوشد
آتش نفسان از گل گيرند گلاب اول
با ما سخني سرکن کان مهر جهان آرا
ذرات جهان را داد تشريف خطاب اول
هشيار به حرف ما صائب نتوان پي برد
تر طيب دماغي کن ازباده ناب اول