شماره ٤٧٣: اي از رخت هر خار سامان بستان در بغل

اي از رخت هر خار سامان بستان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشيد تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چين درآستين
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کي چشم گستاخ مرا راه تماشا مي دهد
رويي که دارد از عرق چندين نگهبان در بغل
يک ره برآر از آستين دست نگارين در چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
هر جا که دفتر واکند آن يوسف گل پيرهن
صبح قيامت مي نهد از شرم ديوان در بغل
جوش قيامت مي زند خونم ز پند ناصحان
باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل
زان سان که سنبل چشمه را از ديده ها پنهان کند
دارد چنان چشم مرا خواب پريشان در بغل
چون غنچه سراز جيب خود بهر چه بيرون آورم
من کز خيال روي او دارم گلستان در بغل
امروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتن
من کآسمان را کردمي چون شيشه پنهان در بغل
کو جذبه اي تا بگذرم زين خارزار بي امان
تا کي فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
صد تيره آه از سينه اش يکبار مي آيد برون
آن را که چون ترکش بود صدرنگ پيکان در بغل
از گنج بي پايان حق دخل کريمان مي رسد
هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
دست حوادث کوته است از دامن آزار من
دارم چو بحر از موج خود صد تيغ عريان در بغل
ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
هرمور از خود رفته را ملک سليمان در بغل
عرض صفاي دل مده درحلقه تن پروران
عاقل کند در زنگبار آيينه پنهان در بغل
از ناتوان جهان گيرند همت پردلان
شير ژيان را پرورد دايم نيستان در بغل
گل مي کند صائب همان از سينه پر خون من
چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل