شماره ٤٧١: تو در تن غافل از جاني چه حاصل

تو در تن غافل از جاني چه حاصل
اسير چاه و زنداني چه حاصل
تن خاکي است زنداني و تو از جهل
در استحکام زنداني چه حاصل
به دل خوردن شود جان سير از تن
تو در انديشه ناني چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد يافت
تو لرزان بر سر جاني چه حاصل
عزيزان جهان جوياي دردند
تو در تحصيل درماني چه حاصل
به ظاهر بنده رحماني اما
ز مردودان شيطاني چه حاصل
لباس ادميت خلق نيکوست
تو زين تشريف عرياني چه حاصل
به بيداري توان فرمانروا شد
تو زين دولت گريزاني چه حاصل
بود بي پرده نور حق هويدا
تو از پوشيده چشماني چه حاصل
شود کوته به شبگير اين ره دور
تو در رفتن گرانجاني چه حاصل
خط آزادگي چون سرو داري
ز رعنايي نمي خواني چه حاصل
شب قدري ولي از دل سياهي
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
دهن مي بايد از غيبت کني پاک
تو در پرداز دنداني چه حاصل
توان شد از خرابي مخزن گنج
تو در تعمير ايواني چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گرداني چه حاصل
چو خواهي عاقبت شد رزق موران
به دولت گر سليماني چه حاصل
چو آخر مي شود تابوت تختت
اگر جمشيد و خاقاني چه حاصل
چو دوران مي کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دوراني چه حاصل
به عالم نيست چون صائب سخن سنج
تو در ترتيب ديواني چه حاصل