شماره ٤٧٠: مرو بيرون ز عشرتخانه دل

مرو بيرون ز عشرتخانه دل
که مي مي جوشد از پيمانه دل
شراب و شاهد و ساقي و مطرب
برون آرد ز خود ميخانه دل
زمين گيرست سير آسمانها
نظر با گردش پيمانه دل
کند در چشم انجم سرمه سايي
غبار جلوه مستانه دل
ندارد قلزم پر شور امکان
کناري غير خلوتخانه دل
به منزل مي رساند سالکان را
تيپدنهاي بيتابانه دل
پر پروانه گردد پرده خواب
به هر جا بگذرد افسانه دل
حجاب آسمانها را بسوزد
فروغ گوهر يکدانه دل
ز سيلاب فنا بر خود نلرزد
بناي محکم کاشانه دل
به قدر روزن داغ است روشن
درين ظلمت سرا غمخانه دل
توان چون برق از عالم گذشتن
به پاي همت مردانه دل
مرا بيگانه کرد از هر دو عالم
تلاش معني بيگانه دل
نگردد سبز هر تخمي که سوزد
درين مزرع بغير از دانه دل
چراغ مهر و مه خاموش گردد
اگر ساکن شود پروانه دل
شود رطل گران سنگ ملامت
ز بي پروايي ديوانه دل
ندارد صيد گاه عالم غيب
کمينگاهي بجز ويرانه دل
دل از دست سليمان مي ربايند
پريرويان وحدتخانه دل
چو برگ بيد مي لرزد ز دهشت
فلک درمجلس شاهانه دل
زبون چون کبک در چنگ عقاب است
جهان در پنجه شيرانه دل
قيامت مي شود هرجا که صائب
ز مستي سرکند افسانه دل