شماره ٤٦٩: از سرکشي و ناز ندارد سر ما گل

از سرکشي و ناز ندارد سر ما گل
سرپيش فکنده است به تقريب حيا گل
کو فرصت دلجويي مرغان گرفتار
خاري نتوانست برآورد ز پا گل
يکرنگي عشق است که از خاک برآيد
با جامه خونين به طريق شهدا گل
غافل مشو از شبنم اين باغ که چيده است
زان روعرق شرم به دامان نشو قبا گل
از زخم زبان است نشاط دل افگار
در دامن خاشاک کند نشو و نما گل
حسن از نظر پاک محابا ننمايد
ازديده شبنم نکند شرم و حيا گل
مگشا به شکر خنده لب خويش که باشد
درمرتبه غنچگي انگشت نما گل
چشم نگران است سراپاي ز شبنم
تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل
رنگين سخنان درسخن خويش نهادنند
از نکهت خود نيست به هر حال جدا گل
دلتنگي جاويد نگهباني عمرست
از خنده خود رفت به تاراج فنا گل
از پاکي عشق است که در پرده شبها
در خواب رود مست به زير پرما گل
با نيک و بد خلق بود لطف تو يکسان
خندد به يک آيين به رخ شاه و گدا گل
صائب ز نواسنجي ما غنچه شد آن شوخ
هر چند که خندان شود از باد صبا گل