شماره ٤٦٨: تا چند کشم درد سر از رهگذر دل

تا چند کشم درد سر از رهگذر دل
کو عشق که فارغ شوم از دردسر دل
بيم است که چون شهپر پروانه بسوزد
نه پرده نيلي ز فروغ گهر دل
آشفته دماغان خبر از خويش ندارند
از زلف همان به که نپرسم خبر دل
تا در نظرت سبحه و زنار يکي نيست
درياب که دارد رگ خامي ثمر دل
گنج گهرست آن که توان پي به سرش برد
هر بيهده گردي نبرد پي به سر دل
شد سرمه درين وادي سوزان نفس برق
اي راهرو خام مرو براثر دل
صد مرحله از کعبه مقصود فتد دور
هرکس که کند رو به قفا در سفر دل
بي رخنه دل راه به جنت نتوان برد
دست من و دامان تو اي رخنه گر دل
چندان که نظر کار کند بيخبرانند
اي دلشد گان از که بپرسم خبر دل
گورست سرايي که در او نيست چراغي
هر شب ببر ازآه چراغي به سر دل
خورشيد که روشنگر ذرات وجودست
دريوزه اکسير کند از نظر دل
صائب گهر دل اگر از پرده برآيد
درنه صدف چرخ نگنجد گهر دل