شماره ٤٦٧: حيرت نگر که در بغل غنچه بوي گل

حيرت نگر که در بغل غنچه بوي گل
زنجير پاره مي کند از آرزوي گل
رفتي و در رکاب تو رفت آبروي گل
شبنم گره چو گريه شود در گلوي گل
مينا شکسته اي است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوي گل
دود خموشي از دل آتش برآورد
خاري که ترزبان شود از گفتگوي گل
ناز دم مسيح گران است بردلم
اين خار را نگرکه گرفته است خوي گل
از چاک سينه سير خيابان گل کند
آن را که بي نياز ز گل ساخت بوي گل
آبي نزد بر آتش بلبل درين بهار
خالي است از گلاب مروت سبوي گل
از گلشني که دست تهي مي رود نسيم
پر کرده ام چو غنچه گريبان ز بوي گل
شبنم ز شوق روي تو اي نوبهار حسن
خوناب حسرتي است به جام وسبوي گل
چون سايه در قفاي تو افتاد بوي گل
در گلشني که بلبل ما ناله سر کند
شرم رميده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پريده باز نيايد به روي گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه مي کند
ايمن مشو ز برق جهانسوز خوي گل
گيرد ز اشک من رگ تلخي گلابها
تا ريشه کرد در دل من آرزوي گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بيماري نسيم فزايد ز بوي گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسيم بود راه سوي گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بيش مي شود از برگ بوي گل
در آتشم چو لاله ز پيشاني گشاد
از مشرب وسيع به تنگم چو بوي گل
صائب تلاش قرب نکويان نمي کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روي گل