شماره ٤٦٣: تا چند گرد کعبه بگردم به بوي دل

تا چند گرد کعبه بگردم به بوي دل
تا کي به سينه زنم ز آرزوي دل
افتد ز طرف کعبه و بتخانه دربدر
سر گشته اي که راه نيابد به کوي دل
يوسف يکي و نکهت پيراهنش يکي است
از هيچ غنچه اي نتوان يافت بوي دل
ساحل ز جوش سينه درياست بي خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوي دل
فانوس نيست پرده بيداري چراغ
باطل ز خواب چشم نگردد وضوي دل
دشنام تلخ در قدحش باده مي شود
در بيخودي بهانه تراش است خوي دل
شايد درين غبار بود آن در يتيم
فارغ مباش يک نفس از رفت وروي دل
بيهوشي من است گرانخواب ورنه من
دريا به جاي آب فشاندم به روي دل
ديوار و در حجاب نگردد فرشته را
هرگز نبسته است کسي در به روي دل
گر عاشقي ز گرد علايق غمين مباش
کان لعل آبدار دهد شستشوي دل
هر ذره اي که هست دل از دست داده است
بيچاره عاشق از که کند جستجوي دل
در هر شکست فتح دگر هست عشق را
پرمي شود ز سنگ ملامت سبوي دل
تا سينه تو پاک نگردد ز آرزو
هرگز خبر نيابي ازان آرزوي دل
طفل بهانه جو جگر دايه مي خورد
بيچاره ان کسي که شود چاره جوي دل
ميخانه است کاسه سر فيل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوي دل