شماره ٤٦٢: چرخ است حلقه در دولتسراي دل

چرخ است حلقه در دولتسراي دل
عرش است پرده حرم کبرياي دل
باآن که پاي بر سر گردون نهاده است
برخاک مي کشد ز درازي قباي دل
دل رابه خسروان مجازي چه نسبت است
دارد به دست لطف يدالله لواي دل
چندان که مي روي به نهايت نمي رسد
بي انتهاست عالم بي ابتداي دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قباي دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشناي دل
درزير آسمان نفسش تنگ مي شود
هرکس کشيده است نفس در فضاي دل
هرگز نمي شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسياي دل
گرگي که زير پوست به خون تو تشنه است
يوسف شود زپرتو نور و صفاي دل
ما خود چه ذره ايم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ دراي دل
دست از کتابخانه يونانيان بشوي
صد شهر عقل گرد سر روستاي دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزيد پاي دل
صائب اگر به ديده همت نظر کني
افتاده است قصر فلک پيش پاي دل