شماره ٤٦١: از سوختن زياده شود برگ و بار دل

از سوختن زياده شود برگ و بار دل
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهي ز آب بحر ندارد شکايتي
چون باده است تلخي غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زينهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد يتيمي به غريبي فتاده اي است
جز دل به هر کجا که نشيند غبار دل
بر شيشه حباب هوا سنگ مي شود
دارد خطر ز سايه خود شيشه بار دل
يک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوي از کار مي روند
مهتاب کار سيل کند در ديار دل
ديوي است در لباس پريزاد جلوه گر
عکس جهان درآينه بي غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گويي است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پاي در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازي طفلانه است اشک
در تنگناي سينه من از غبار دل
اين تار چون گسسته شد آهنگ مي شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش هميشه بود همچو سرو سبز
آزاده اي که سعي کند در شکار دل