شماره ٤٥٨: جدا ز دولت وصلش به گريه ام مشغول

جدا ز دولت وصلش به گريه ام مشغول
به سبحه است سرو کار عامل معزول
به آب تا نرساند روان نمي گردد
به خانه اي که کند قهرمان عشق نزول
سپهر دشمن جانهاي آرزومندست
که بر بخيل گران است ميهمان فضول
تمام سجده سهوست طاعتي که مرا ست
مگر به قبله ابروي او شود مقبول
نظر سياه نسازد به کام هردو جهان
ز گرد راه تو هر ديده اي که شد مکحول
تلاش کام ترا زير چرخ زيبنده است
به صيد ماهي اگر غرقه مي شود مشغول
مرا ز پست و بلند سپهر باکي نيست
به يک قرار بود مهر در طلوع و افول
بود چو سنگ فلاخن هميشه سر گردان
سبکسري که ز ميزان عدل کرد عدول
مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب
که زير بال بود گلستان مرغ ملول