شماره ٤٥٧: مشو چو بيخبران غافل از نظاره گل

مشو چو بيخبران غافل از نظاره گل
که يک دو صبح بود شوخي ستاره گل
برآن سياه گليم است سير باغ حلال
که همچو سوخته درگيرد از شراره گل
گلي که آفت پژمردگي نمي بيند
همان گل است که چينند از نظاره گل
چه خوشنماست ز معشوق شيوه عاشق
کباب کرد مرا جيب پاره پاره گل
برد ز هوش نگاهي لطيف طبعان را
ز يک پياله بود مستي گذاره گل
دليل عشق حقيقي است عشقهاي مجاز
به آفتاب رسد شبنم از نظاره گل
فغان که بلبل ما در نيافت از مستي
که يک کتاب سخن بود هر اشاره گل
نه شبنم است که از گوش گل چکد صائب
که شد ز ناله ما آب گوشواره گل