شماره ٤٥٥: ازان زمان که ترا ديده در گلستان گل

ازان زمان که ترا ديده در گلستان گل
ز شبنم است سراپاي چشم حيران گل
ز بيغمي دل ما پاره گرديده است
ز هرزه خندي خود مي شود پريشان گل
نشد که غنچه منقار ما شکفته شود
درآن چمن که شود بي نسيم خندان گل
فتاده است براين دشت سايه ليلي
مزن ز آبله بر خار اين بيابان گل
درآن چمن که تو برداري آستين زدهن
درآستين کند از شرم خنده پنهان گل
خيال بستر و بالين کمال بي شرمي است
درآن رياض که باشد ز غنچه خسبان گل
ز تاب روي که خونش به جوش آمده است
که ريزد از عرق شرم رنگ طوفان گل
گره چو گريه خونين شده است دررگ شاخ
ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل
يکي هزار شد اميد اشک ريزان را
گذاشت تا سر شبنم به روي دامان گل
مپوش چشم چو شبنم درين چمن صائب
که چون ستاره صبح است برق جولان گل
درآن چمن که گشايد سفينه را صائب
شود به زير پر عندليب پنهان گل