شماره ٤٥٢: گذشت عمر ازين خاکدان برآ اي دل

گذشت عمر ازين خاکدان برآ اي دل
چه همچو سنگ نشان مانده اي به جا اي دل
جدا ز جسم چو بي اختيار خواهي شد
به اختيار نگردي چرا جدا اي دل
به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب
چه مي زني به گره هر نفس هوا اي دل
شود چو پرده بيگانگي حجاب ترا
به هر چه غير خدا گردي آشنا اي دل
جمال شاهد مقصود چشم برراه است
چرا نمي دهي آيينه را جلا اي دل
برون نرفته ز خود پشت رابه دنيا کن
مباد حشر شوي روي بر قفا اي دل
شود به صبر دوا دردهاي بي درمان
چه درد خود کني آلوده دوا اي دل
ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دميد
تو نيزاز ته ديوار تن برآ اي دل
به هر که بود درين عالم آشنا گشتي
چرا به خويش نمي گردي آشنا اي دل
اگر نه از تو دلارام برده است آرام
چرا قرار نگيري به هيچ جا اي دل
نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
به اين شتاب کجا مي روي کجا اي دل
به خون خويش اگر تشنه نيستي چون شير
زني براي چه سر پنجه با قضا اي دل
ترا چو آه سحر گاه گرهگشايي هست
به کار خويش فرو مانده اي چرا اي دل
غريق را نتواند غريق دست گرفت
چه مي بري به کسي هردم التجا اي دل
درين سفر که زريگ روان خطر بيش است
مشو ز صائب بي دست وپا جدا اي دل