شماره ٤٥٠: نمي روم قدمي راه بي اشاره دل

نمي روم قدمي راه بي اشاره دل
که خضر راه نجات است استخاره دل
دعاي جوشن کشتي است موجه خطرش
فتاد هرکه به درياي بيکناره دل
کسي به کعبه مقصود ازين بيابان رفت
که برنداشت دو چشم خود از ستاره دل
تهي نمي شود از برگ عيش دامانش
چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دل
به خوابگاه غلط کرده اي تو از طفلي
و گرنه محمل ليلي است گاهواره دل
اگر ز اهل دلي آسمان مسخر توست
که سير چرخ بود تابع اشاره دل
پياده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خويش يکسواره دل
اگر چه پرده شرم است مانع ديدار
ز هم نمي گسلد رشته نظاره دل
مشو ز آه شرربار عاشقان غافل
که سينه چاک کند سنگ را شراره دل
چنان که روشني خانه است از روزن
ز داغ عشق بود عيش بي شماره دل
علاج کودک بدخو ز دايه مي آيد
کجاست عشق که درمانده ام به چاره دل
سواد هردو جهان است در سويدايش
مپوش ديده خود صائب از نظاره دل