شماره ٤٤٦: خمار من نشکست از اياغ چشم غزال

خمار من نشکست از اياغ چشم غزال
فزود داغ جنونم ز داغ چشم غزال
به داغ لاله کجا التفات خواهد کرد
رميده اي که ندارد دماغ چشم غزال
به ديده اي که زوحدت سياه مست شده است
يکي است داغ پلنگ و اياغ چشم غزال
اگر ز باد خزان شمع لاله کشته شود
بس است بر سر مجنون چراغ چشم غزال
ز آتشي که به دامان دشت مجنون زد
هنوز زير سياهي است داغ چشم غزال
نمي شود نکند شوق سرمه خاکم را
مرا که سوخت نفس در سراغ چشم غزال
خوشا کسي که چو مجنون ازين جهان صائب
کشيد رخت به کنج فراغ چشم غزال