شماره ٤٤٤: من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول

من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول
بادل جمع شوم چون به تو تنها مشغول
خدمت دور به نزديک نمي فرمايند
اهل دل را نکند عشق به دنيا مشغول
ماند از جلوه بي قيمت يوسف محروم
هرکه درقافله گرديد به سودا مشغول
ماند چون آينه در دايره حيراني
هرکه از ساده دلي شد به تماشا مشغول
قسمت ديده ز هر عضو جدا مي گيرم
به تماشاي توام بس که سراپا مشغول
هر نفس عشق دو صد نقش بديع انگيزد
تا نگردد به خود آن آينه سيما مشغول
مي شود صائب از انديشه دنيا فارغ
شد دل هر که به انديشه عقبي مشغول