شماره ٤٤٣: دل شبها مشو از ديده گريان غافل

دل شبها مشو از ديده گريان غافل
در سياهي مشو از چشمه حيوان غافل
نيست بي خار درين شوره زمين يک کف خاک
مشو اي راهرو از چيدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو اي گوي سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآينه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حيران غافل
هست هر صفحه گل نامه اي از عالم غيب
در بهاران مشو از سير گلستان غافل
فيض در دامن شب بيشتر از روز بود
مشو ايام خط از آينه رويان غافل
پرده خواب بود عينک جوياي گهر
که صدف را نکند بحر زنيسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زيعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزي به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش اين مهره غلطان غافل
چون گشودي به شکر خنده لب از بي مغزي
از سر خود مشو اي پسته خندان غافل
در غريبي زوطن کامروا مي گردد
در وطن هرکه نگردد ز غريبان غافل
شمع بي رشته محال است کند قامت راست
مشو اي ديده وراز پاس ضعيفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گرديد زبي برگ و نوايان غافل