شماره ٤٤٢: تووآوازه خوبي و من و زاري دل

تووآوازه خوبي و من و زاري دل
تو و بيماري چشم و من و بيماري دل
شکن بي سرو پا حلقه بيرون درست
درسواد سرزلف تو زبسياري دل
برس اي عشق جوانمرد به فرياد مرا
که ازاين بيش ندارم سر غمخواري دل
نيست يک ذره که همرنگ سويدا نبود
در سراپاي وجودم ز سيه کاري دل
مي کند عشق مرا از دوجهان فارغبال
چون گرفتار نباشم به گرفتاري دل
محو عشق است و زهر نحودراو نقشي هست
ساده لوحي نتوان يافت به پرکاري دل
هست هرآينه را صيقل ديگر صائب
جز به خاکستر تن نيست صفاکاري دل