شماره ٤٤١: مکش اي سلسله مورو به هم از زاري دل

مکش اي سلسله مورو به هم از زاري دل
که شب زلف بود زنده زبيداري دل
بند و زنجير مرا کيست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاري دل
تيغ خورشيد ز خاکستر شب نوراني است
سبزي بخت بود پرده زنگاري دل
از گرفتاري پيوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفيق سبکباري دل
کيست جز ديده خونبار درين خاکستان
که سرانجام دهد شربت بيماري دل
بر تهيدستي درياي گهر مي خندد
شوره زار تن خاکي ز گهر باري دل
تلخي زهر بود باده لب شيرين را
هست در تلخي ايام شکر خواري دل
دو سه روزي که درين غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواري دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشياري دل
در ره سيل کشد پاي به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداري دل
ننهد پشت به ديوار فراغت هرگز
پاي هرکس که به گل رفت زمعماري دل
رگ کاني است که در لعل نهان گرديده است
قامت همچو نهال تو زبسياري دل
به پرستاري دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بيماري دل