شماره ٤٣٩: بدر از روشني عاريه گرديد هلال

بدر از روشني عاريه گرديد هلال
کوته انديش محال است کند فکر مال
در سيه دل نکند صحبت نيکان تاثير
پاي طاوس نگارين نشود از پر وبال
از چراغي که گدا مي طلبد روشن شد
که شود روز شب تيره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگي شيرين تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خيال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درين بزم شود مالامال
شرکت آينه بر عشق غيورست گران
من وآن حسن لطيفي که ندارد تمثال
خط آزادي غمهاست گرفتاري عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلي از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دايره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خيال است برآيد زوبال
گردش چرخ به اصلاح نياورد مرا
خرمن هستي من پاک نشد زين غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه اميد کنم نامه خود را ارسال
مي گشايد دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آيينه کند طوطي لال
( . . . )
نعمتي را که بود ديده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند انديشه تاخت
مرگ را مي کند از ساده دلي استقبال
مور را تا به کف دست سليمان جا داد
حسن فرماندهيش گشت يکي صد زين خال
سير افلاک دليل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خيال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پيوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمري جز خواري
جاي رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخي عيش
که مي ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بي رياضت نشود هيچ کس از اهل کمال