شماره ٤٣٦: نيست امروزي چو شبنم عشق من باروي گل

نيست امروزي چو شبنم عشق من باروي گل
در حريم بيضه خلوت داشتم با بوي گل
آب چشم بلبلان آيينه داري مي کند
مي نهد شبنم عبث آيينه بر زانوي گل
در گلستاني که رخسار تو گردد بي نقاب
رنگ نتواند گرفتن خويش را بر روي گل
عشق در مستي عنان شرم مي دارد نگاه
ناله بلبل نپيچد از ادب با بوي گل
بلبلان چون سر ز زير بال بيرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوي گل
فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوي گل