شماره ٤٣٥: عندليب ما ندارد تاب استغناي گل

عندليب ما ندارد تاب استغناي گل
مي شود دست و دل ما سرد از سرماي گل
ما به روي گرم چون پروانه عادت کرده ايم
چشم چون شبنم نمي دوزيم برسيماي گل
آفتابش برلب بام است و شادي مي کند
گريه شبنم بود بر خنده بيجاي گل
رنگي از هستي ندارد نقطه مرهوم من
شوخ چشمي مي کنم چون شبنم از بالاي گل
پند ناصح مي کند تاثير اگرباد بهار
از دماغ بلبلان بيرون برد سوداي گل
روزگاري آبروي ناله را بردي بس است
شرم دار اي عندليب از طبع بي پرواي گل