شماره ٤٣٢: از تنک رويي شود همصحبت هر خار گل

از تنک رويي شود همصحبت هر خار گل
مي کشد دايم ز حسن خلق خود آزار گل
نوبهاران را اگر ميخانه در پرده نيست
از کدامين باده رنگين مي کند رخسار گل
دارد از شبنم بهار آيينه اش پيش نفس
بس که رفت از ديدن رخسار اواز کار گل
نيست دور شادماني را بقاي همچو برق
تا به خود جنبيده اي مي افتد از پرگار گل
از سحر خيزان چراغ عيش گيرد روشني
مي شود از اشک شبنم هر سحر بيدار گل
در گذر از شادي بي عافيت کز سادگي
عمر خود کوتاه کرد از خنده بسيار گل
نيست از آتش عناني در بساط نوبهار
انقدر فرصت که بيرون آرد از پاخارگل
رشته نبود اين که بر گلدسته ها پيچيده است
بر کمر بسته است از دست رخت زنار گل
احتياط بي شمار آخر به رسوايي کشد
بوي خود را فاش کرد از پرده بسيار گل
از الف چون حرفهاي مختلف پيدا شود
در بهاران آنچنان مي جوشد از هر خار گل
قطره هاي شبنمش هرگز به اين شوخي نبود
چيده بادامن عرق گويا ازان رخسار گل
با لب ميگون شراب لعل خون مرده است
گلعذاري هر کجا باشد بود بيکار گل
حسن را در خانه زين سير مي بايد نمود
جلوه ديگر کند بر گوشه دستار گل
خط برآورد از حجاب آن چهره مستور را
در بهار از پوست مي آيد برون ناچار گل
آنچنان کز زخمهاي تازه جوشد خون گرم
مي زند جوش آنچنان از رخنه ديوار گل
چرب نرمي کن که مي آرد به همواري برون
دامن خود را درست از پنجه صد خار گل
خون به خون شستن ندارد جز ندامت حاصلي
کي برد زنگ کدورت از دل افگار گل
هايهوي بلبلان مهر دهان گفتگوست
ورنه دارد در لب خامش سخن بسيار گل
مي نمايد جا به اشک عندليبان در لباس
اين که شبنم را دهد در دامن خود بارگل
چون زليخا کز پي يوسف برآمد بي حجاب
آنچنان دنبال آن سرو آيد از گلزار گل
با لب خندان و روي تازه يا رمن است
غنچه بالين مريض و بستر بيمار گل
مي دهد رنگي و رنگي مي ستاند هر زمان
بس که دارد انفعال از چهره دلدار گل
صحبت روشن ضميران توتياي بينش است
مي شود از قرب شبنم از اولوالابصار گل
عشق دارد فيضها نبود عجب گرسرزند
بلبل يکرنگ را از غنچه منقار گل
سازگاري بين که با آن بي نيازي مي کشد
دامن الفت به دست ديگران از خارگل
صبر کن بر تنگ چشميهاي گردون خسيس
کاين چنين از تنگناي غنچه شد هموار گل
در لباس از خون بلبل جامه رنگين مي کند
هر که صائب مي زند بر گوشه دستار گل