شماره ٤٢٩: به چشم راه شناسان بود بيابان تنگ

به چشم راه شناسان بود بيابان تنگ
که از نشانه شود برخدنگ ميدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گرديده است
جهان ز جوش خريدار همچو زندان تنگ
قرار نيست به يک جاي بيقراران را
ز بلبلان نشود جاي بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون يوسف
که يک دو روز بود کار بر عزيزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسيم نگردد ز غنچه ميدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهي
که کفش تنگ به رهرو کند بيابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو يک خاطر پريشان تنگ
گلوي حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غني و فقيرست رزق يکسان تنگ
ز تنگناي جهان عشق تنگ مي آيد
اگر برآتش سوزان شود نيستان تنگ
دل حبابي اگر بشکند ز تندي باد
چو چشم مور شود ملک بر سليمان تنگ
به قدر کاوش ازين چشمه آب مي جوشد
ز سايلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضاي چرخ بود چون دل بخيلان تنگ