شماره ٤٢٧: شد ز تر دستي من بس که توانگر رگ سنگ

شد ز تر دستي من بس که توانگر رگ سنگ
گشت سيرابتر از لعل شرر در رگ سنگ
پاي در دامن تسليم و رضاکش که کشيد
لعل در رشته تسخير ز لنگر رگ سنگ
غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند
شد ز تردستي من موجه کوثررگ سنگ
سنگ را موم نمايد نفس خونگرمان
چه عجب لاله اگر ريشه کند دررگ سنگ
عشق در سنگ ريشه که چون تير شهاب
شد ز سوز دل فرهاد منوررگ سنگ
تا ز آوازه فرهاد تهي شد کهسار
مي گزد بيشتر از مار مرا هر رگ سنگ
چه عجب گر شود از سنگ ترازو تيرم
که برآرد زسبکدستي من پر رگ سنگ
همت از تيشه فرهاد گدايي دارد
ناخني تيشه هر کس که زند بر رگ سنگ
پيش چشمي که ز کان لعل برون آورده است
مي کند جلوه موج مي احمررگ سنگ
گر به تمکين گرانسنگ تو گويا گردد
خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ
گر چه پرورده به صد خون جگر خورشيدم
هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ
چون تن زار من از حادثه سالم ماند
نيست آسوده درين عهد ز صرصر رگ سنگ
ممکن است از دل من آه برآيد صائب
گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ