شماره ٤٢٦: مي زنم گرم زبس تيشه خود بر رگ سنگ

مي زنم گرم زبس تيشه خود بر رگ سنگ
مي زند پيچ وخم موي بر آذررگ سنگ
تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن
رشته تجلي است مرا هر رگ سنگ
بيستون را منم آن کوهکن آتشدست
که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ
نيست روشن گهر از سختي دوران دلتنگ
خون ياقوت همان جوش زند دررگ سنگ
شکوه از سختي ايام زکم ظرفيهاست
جوي شير است مرا پيش نظر هررگ سنگ
که دگر دست برآورد به شيرين کاري ؟
که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ
شد به فرهاد ز کيفيت حسن شيرين
بيستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگ
از دل سخت محال است برون آيد آه
در کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگ
از دم تيشه آتش نفس من کرده است
علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ
تيغ کهسار درآيد به نظر جوهردار
بس که پيچيده زسوز دل من هررگ سنگ
آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم
که شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگ
نيست از زخم زبان سنگدلان را پروا
نگشايد دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ
بيستون بس که شد از کشتن فرهاد غمين
مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ
خون فرهاد محال است که پامال شود
که به خونخواهي او بسته کمرهر رگ سنگ
دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تيشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
نر م کن نرم رگ گردن خود را زنهار
که زسختي نشود رشته گوهر رگ سنگ
صائب از شوق گهر جوش نشاطي دارم
که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ