شماره ٤٢٤: مي کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ

مي کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ
من بتي دارم که هر دم مي تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عيار
سر نپيچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غيرت است
مي کنم زنگي به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمي بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتي است
کرد خوانسالار قسمت نقل اين محفل ز سنگ
تا مبادا از تهيدستي ز من غافل شوند
مي کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحي بين که دارد شيشه خونگرم ما
با کمال دشمني اميد روي دل ز سنگ
عاقلان ز انديشه روزي دل خود مي خورند
برگ عيش کوچه گردان مي شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تيغ چو بين کي بريدن را شود قابل ز سنگ
چون نگيرند از هواسنگ عاشقان
رو سفيدي دانه ها را ميشود حاصل زسنگ
در گذر از بيستون چون برق اي شيرين مباد
سر زند چون لاله خونين پنجه اي غافل زسنگ
تن پرستان زير ديوار از گراني مانده اند
ورنه مي آيد شرر بيرون به بوي دل زسنگ
شام غفلت گر چنين افسانه پردازي کند
پاي خواب آلود مي آيد برون مشکل زسنگ
اين جواب آن غزل صائب که ميربلخ گفت
نيستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ