شماره ٤٢٣: پاي سعي ديگران آمد گر از صحرا به سنگ

پاي سعي ديگران آمد گر از صحرا به سنگ
در وطن آمد مرا از خواب سنگين پا به سنگ
بر دل پرخون عاشق نيست کوه غم گران
مي زند پهلو به زور باده اين مينا به سنگ
خنده کبک از ترحم هايهاي گريه شد
تا که را در کوهسار عشق آمد پابه سنگ
از شکست زلف کي گردد پريشان خاطرش ؟
آن که چندين شيشه دلي را زند يکجابه سنگ
باد عکس مراد آيينه اش صورت پذير
آن که از سنگين دلي زدشيشه مارابه سنگ
نيست چز دندان شکستن چاره اي کج بحث را
ازدم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ
گر نگشتي جذبه فرهاد دامنگير او
کي ز شوخي مي گرفتي نقش شيرين پابه سنگ
من به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ را
جوي شير از تيشه گر فرهاد کرد انشا به سنگ
راه سخت وهمراهان ناساز ومرکب کندرو
هيچ رهرو را چندين جا نيايد پابه سنگ
همچنان در جستجوي رزق خودسر گشته ام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع ازدنيا به سنگ
بيش و کم رابا نظر سنجند روشن گوهران
احتياجي نيست ميزان قيامت رابه سنگ
با گرانجاني به معراج هنر نتوان رسيد
سخت دشوارست سير عالم بالابه سنگ
آب چشم من ندارد در دل سخت توراه
ورنه سازد چشمه حکم خويش رااجرابه سنگ
ناتواني عقده هاي سهل رامشکل کند
خامه هاي سست راازنقطه آيد پابه سنگ
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
نيست امروز از جنون ربط من شيدا به سنگ
حرف سخت ازبردباري بر دل مابار نيست
مي دهد پهلو درخت ميوه دار مابه سنگ
آه کز خواب گران درراه سيل حادثات
همچو دست آسيا رفته است پاي مابه سنگ
بر دل پرخون ندارد سختي ايام دست
نيست ممکن کشتي آيد در دل دريا به سنگ
از دل شب تيرگي بسياري انجم نبرد
از سر مجنون کجا بيرون سودابه سنگ
مي شود از مهره موم اين زمان دندانه دار
بود اگر چون تيشه چندي ناخنم گيرا به سنگ
گر به سنگ آمد ز ساحل کشتي اميد خلق
صائب آمد کشتي ما در دل دريا به سنگ