شماره ٤٢٠: زلف تو نفس در جگر باد کند مشک

زلف تو نفس در جگر باد کند مشک
آهوي تو خون در دل صياد کند مشک
در هيچ سري نيست که سوداي ختن نيست
تا نغز که از بوي خود آباد کند مشک
تا هست سخن، زنده بود نام سخنور
ارواح غزالان ختا شاد کندمشک
در زير فلک دل چه پر وبال گشايد؟
در نافه سربسته چه فرياد کند مشک
بيخواست جهد ازجگر سوخته اش آه
هرگاه که ازناف ختن ياد کند مشک
گر راه تو افتد به ختا، آهوي چين را
برگرد تو گرداند و آزاد کند مشک
بيرون نتواند شدن ازکوچه آن زلف
صد سال اگر همرهي باد کند مشک
تا گرد سر زلف دلاويز تو گردد
از نکهت خودبال پريزاد کند مشک
فارغ بود ازمنت قاصد دل خونين
صد نامه براز بوي خود ايجاد کند مشک
در چشم غزالان ختا خواب شود خون
افسانه زلف تو چو بنياد کند مشک
بهر جگر زخمي ما چرخ سيه کار
هرشام ز خون شفق ايجاد کند مشک
چون خامه صائب گره نافه گشايد
دامان زمين را ختن آباد کند مشک