شماره ٤١٨: دل را نکند گريه ز اندوه جهان پاک

دل را نکند گريه ز اندوه جهان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشيد دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سيلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تير هدف رانکني دست درآغوش
تا خانه خود رانکني همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دريا دهيش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پير مغان پاک
بر سر زدم از بس که بيطاقتي شوق
شد باديه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون مي خورم از غيرت آن تيغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشيد شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هيچ دلي نيست غم رزق نباشد
صائب نشد اين سفره ز انديشه نان پاک