شماره ٤١٧: خامش نمي شوم چو جرس بادهان خشک

خامش نمي شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سايه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصيب من چو هما استخوان خشک
بي آب، نان خشک گلو گير مي شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تيغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهيان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ايم به آب روان خشک
سر برنياورم ز زمين روز باز خواست
از بس که ديده ام تري از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوي
بگذر چو تير راست ز بحر کمان خشک
روزي که نيست ابرتري درنظر مرا
چون شيشه مي خلد به دلم آسمان خشک
ساقي کجاست تا در ميخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند اين دکان خشک
از جان پرغبار سخنهاي تر مرا
چون لعل آبدار برآيد ز کان خشک
چون پاي قطع راه نداري ز کاهلي
بيرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تيغ اگر چه تشنه لبي داردم کباب
تر مي کنم گلوي جهان بازبان خشک
حيرت ز بس که کرد زمين گير خلق را
اين دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خيال هم ز سخن مي رسد به کام
گرتر شود زآب گهرريسمان خشک
آه ندامتي است که در دل خلد چو تير
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولي، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل اين ميزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزيده است مرا آشيان خشک