شماره ٤١٦: از ترزبانيم نشد آسوده کام خشک

از ترزبانيم نشد آسوده کام خشک
کز آب تيغ، سبز نگردد نيام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگين، که شد
عالم سياه درنظر من زنام خشک
غير از جواب خشک ندارد نتيجه اي
آن را که هديه اي نبود جز سلام خشک
از ريزش است دست تو چون ابر اگر تهي
از سايلان دريغ مدار احترام خشک
بي خال کرد زلف تو صيد هزار دل
هرچند کار دانه نيايد ز دام خشک
پرواي مرگ نيست تهيدست را، چرا
از سرنگون شدن کند انديشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر مي شود ز نام عقيق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که مي مي چکد ازو
صائب نصيب ما نبود جز پيام خشک